بر در دل حلقه زد غفلت ، کنون آهش چه سود
اشک کم آرد برون از چشم روزن سعی دود
راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب ، مژگان غنود
بی بضاعت عالمی افتاد در وهم زبان
مایه گر باشد، کسادی نیست در بازار سود
اتفاق است آنکه هر دشوار آسان می کند
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
صاقی دل تهمت آلود کلف شد از نفس
رنگ آب از سیلی امواج می باشد کبود
حیف طبعی کز مآل کبر و کین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
جبن پیدا می کند در طبع مرد افراط کین
ای بسا تیغی که آبش را تف آتش ربود
موج دریا صورت دست و دلی واکرده است
جز کشاکش هیچ نتوان بست بر سیمای جود
گر به شهرت مایلی با بی نشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
نفی ما آیینهٔ اثبات ناز ایجاد کرد
هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همن آیینه می باید زدود